رفتن به محتوای اصلی
x

به من می گویند تو مرده ای ، مثل این است که به آدم بگویند تو که رفته بودی سفر ، وطنت را آب برد . و من دیگر جایی را ندارم که بروم .

رفتن آدم ها چقدر سخت است . تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی که داری از دستشان می دهی .

من نمرده ام . منزل عوض کرده ام ، در تو که مرا می بینی و بر من اشک می ریزی زنده می مانم.

 

جنایت؟ کدام جنایت؟ اینکه شپش پلید مضری را، یعنی پیرزن نزول‌خواری را که به درد هیچ کس نمی‌خورد و از کشتنش چهل گناه بخشوده می‌شود، نابود کرده‌ام، آدمی را که شیره نیازمندان را کشیده بود، این جنایت است؟ 

 برگرفته از سایت  کافه بوک

تمرکز بر چیزی و فقط پرداختن به یک کار از الزامات مهم دستیابی به موفقیت های بزرگ است. تمرکز، یعنی وقتی کار روی مهمترین وظیفه تان را شروع کردید، تصمیم بگیرید که آن را با پشتکار و بدون انحراف و حواس پرتی انجام دهید.توانایی شما برای تمرکز قاطعانه، الزام شماره یک برای موفقیت است.

 

تا زنده ای زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی. وحشت مرگ از بین خواهد رفت.وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند. نمی تواند بهنگام بمیرد.از خود بپرس که

آیا زندگی را به کمال دریافته ای ؟

آیا زندگی خودت را زیسته ای ؟ یا با آن زنده بوده ای ؟ آیا آن را برگزیده ای ؟

یا زندگی ات تو را برگزیده است ؟ آیا آن را دوست داری ؟یا از آن پشیمانی ؟

این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.

 

اصلا اگر زندگی دارای مفهومی باشد. پس باید رنج هم معنایی داشته باشد.رنج، بخش غیرقابل ریشه کن شدن زندگی است. گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد ؛زندگی بشر بدون رنج کامل نخواهد شد. به شیوه ای که انسان سرنوشت و همه رنج هایش را می پذیرد ( به شیوه ای که صلیب خود را بدوش می کشد ) . فرصتی می یابد که حتی در دشوارترین شرایط معنای ژرفتر به زندگی بخشد.

 

دنیا سرای فنا و رنج و دگرگونی‌ها و عبرت‌هاست. سرای فناست زیرا کمانش را کشیده، نه تیرش به خطا می‌رود، و نه جراحت‌هایش مداوا می‌گردد. زنده را با تیر مرگ و تندرست را با تیر بیماری، و نجات‌یافته از سختی را با تیر سختی و هلاکت نشانه رفته است.

عشق به دیگرى”، ضرورتى ست که از حادثه بر مى خیزد نه از اراده به انتخاب، و همین، کار را مشکل مى کند. در به در که نمى توان به دنبال محبوب خاکى گشت. در هر خانه را که نمى توان کوبید و پرسید: “آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟” سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمى توان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت… و همین هاست که کار را مشکل مى کند.

آنها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می‌کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید تکه کلامش کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه‌ی یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی کنار جنازه‌اش ایستاد (1) و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌‌کردم، بمیرم و زنده نباشم.

محاکمه عیسی و محاکمه سقراط نیز شباهت های آشکار داشت

هر دو بی شک می توانستند با درخواست عفو. خود را نجات بخشند.

ولی هر دو احساس کردند رسالتی برعهده دارند و اگر راه خود را تا پایان دردناکش نروند به عهد خود خیانت کرده اند.

 

زمانی بود که راستگویی هم تا حدی پیشرفت داشت و کم و بیش قابل اغماض بود، اما امروز دیگر اصلا بازار ندارد. پاپ اعظم آن را یک کالای روستایی و بدوی و بسیار پرخرج می‌داند، در صورتی که دروغ و ریا کالایی است به نرمی مخمل و همیشه رایج و نه تنها ارزان بلکه مفید هم هست. 

 

تحت نظارت وف ایرانی