رفتن به محتوای اصلی
x

آنها در نقاط مختلف جاده و روی سنگرها پرچم عراق را نصب می‌کردند. یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید تکه کلامش کلکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه‌ی یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی کنار جنازه‌اش ایستاد (1) و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌‌کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی بر می‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا...( این جا جای پرچم عراقه)

همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به یک عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه‌ی نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد.

در زندگی‌ام یاد ندارم جماعتی را این طور با سوز درون نفرین کرده باشم. از ته قلبم گفتم: خدایا! به مظلومیت این شهدا قسم خودت انتقام این کار عراقی‌ها رو ازشون بگیر!

 

تحت نظارت وف ایرانی